سلام
این پست را در تکمیل حرفای آقا مهدی گذاشتم.
چون من هم حسابی از دست کارای این مسئولین دانشگاه اعصابم خورد شده!!!
خداییش همون سرویس های قبلی ایرادشون چی بود؟
تنها دلیلشون این بود که پیمانکار قبلی پول بیشتری می خواست!
چقدر؟
از هر دانشجو بیست هزار تومان!
پس چرا حالا که دو ماه از شروع ترم می گذره هزینه ها از 15 هزار تومان به 20 هزار تومان افزایش پیدا کرد؟
مگه به خاطر همین علت شما پیمانکار قبلی رو رد نکردید و رفتید این پیمانکار با این اتوبوس های قراضه که همگی بر می گردند به قرون وسطی رو آوردید که هزینه رو افزایش ندین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی حالا به چه علت افزایش یافته؟!!!!!
من فکر کنم ماشیناشون نیاز به صفحه کلاچ داشتند و پولشو باید ما می دادیم که ...........
خداییش آدم نمی دونم از کدوم کارشون شکایت کنه!
این هم از محیط دانشگاه ما!
چند وقت پیش از این هم بدتر بود شده بود خاکریز عراقی ها و دانشجویان محترم باید از خط مقدم رد می شدند که بتوانند به سر کلاس درس بروند.
چند تا عکس از حالا که بهتر شده می گزارم.
نظر با شما
باقی عکسا توی ادامه مطلب
پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.
من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.
پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:
ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.
وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :
ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟
پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:
ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.
ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.
اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.
اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:
ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.
گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:
ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.
و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:
ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟
پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:
--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.
در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.
مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:
ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...
***
پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:
ــ درس خواندی؟
ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:
--ها، خواندم.
و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:
ــ ها، بچیم، انگلیسی؛
هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.
پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت:
ــ ها، بچیم انگلیسی.
و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.
پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.
صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:
ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.
و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:
ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.
و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:
ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.
ومادرم می گفـت:
ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .
وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که
ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.
ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.
پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.
پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:
ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی
و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:
ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...
و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:
ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟
در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.
***
یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:
ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟
من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:
--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !
مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.
خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:
ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:
-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...
آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.
حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.
حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.
حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.
ختم
1375خورشیدی ، پشاور - پاکستان
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت همه دوستان و همراهان همیشگی
به دلیل درخواست های مکرر دوستان در مورد به روز کردن وبلاگ با مطالب بیشتر در مورد گچساران به چند نویسنده گچسارانی نیازمندیم.
این نویسنده ها باید دارای ویژگی های زیر باشند:
1- گچسارانی و ساکن گچساران باشند.
2- حداقل هفته ای یک بار امکان اتصال به اینترنت و به روزکردن وبلاگ را داشته باشند.
3- حق تبلیغ و گذاشتن مطلب و تبلیغات در مورد شخص خاص و یا شرکت و یا مطالب غیر اخلاقی و دور از شان وبلاگ را ندارند.
4- در صورت امکان داشتن یک شماره تلفن تماس که در مواقع ضروری مدیریت قابلیت تماس با وی را داشته باشد.
در ضمن اگر نویسنده ها بتوانند در موارد زیر با ما همکاری داشته باشند گزینش آنها در اولویت قرار خواهد گرفت:
1- تهیه مطلب و عکس از گچساران و حومه
2- تهیه خبر و عکس از حوادث رخ داده شده در سطح شهر
3- تهیه گزارش و ارسال نقطه نظرات و پیشنهادات همشهریان عزیز در هر مورد خاص
4- هر مطلب به درد بخوری در مورد گچساران
5- ارائه پیشنهاد برای هر چه بهتر شدن وبلاگ و ارایه خدمات به بازدیدکننده ها
------------------------------------------------------------
دوستان عزیز همشهری خواشمند هستیم در صورت نداشتن وقت کافی و امکان همکاری طولانی مدت با این وبلاگ درخواستی ننویسید.
از ابتدای ساخت این وبلاگ تا به حال نویسنده های زیادی در این وبلاگ عضو شده اند که همگی بعد از مدت کوتاهی ارتباط خود را با وبلاگ به طور کلی قطع کردند و به عبارتی خودمانی رفتند و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکردند!!!
پس حق را به ما بدهید که در صورت قطع ارتباط به مدت طولانی ما حق دادن اکنت شما به نویسنده دیگری را داشته باشیم و بعدا جای هیچ گله و گلایه ای باقی نباشد!
پس اگر وقت آزاد دارید و پشت کنکوری هم نیستید برای ما پیغام بگذارید.
توجه کنید گفتم پشت کنکوری چون بیشتر نویسنده های پیشین ما از این دسته بودند و می تونم بگم که تنها دسته ای از دوستان که وضعیتشان در آینده معلوم نیست همین پشت کنکوری ها هستند. امروز اینجا و فردا معلوم نیست کجا..........
? درخواست های خود را به صورت نظر خصوصی در همین پست ارسال فرمایید.?
منتظر حضور سبزتان هستیم.
حق یارتان
بدرود
امروز براتون مقاله ای در مورد ارامش حاضر کردم بخونید
هنگامی که اطرافمان را ناامنی فراگرفته است، شاید
صحبت کردن در مورد ارامش،بیفایده به نظر رسد.عدم
ارامش،استفاده کردن از چشمه ارامش خودمان را
ضروری میسازد.
وقتی که متوجه می شویم که مبدا ذات روح ما صلح است،
می توتنیم به خداوند که اقیانوس ارامش است بپیوندیم،
و بدین سان همچون گل ها مظهر صلح و زندگی شویم.
اندیشه ای برای داشتن یک روز ارام:
?ـ انچه اینده بود حال است و انچه که حال است گذشته می شود، پس نگرانی چرا؟
?ـ افراد متقلب هیچ گاه نمی توانند از ارامش ذهن لذت ببرند، زیرا ان ها با حلقه هایشان به هم گره خورده اند.
?ـ گاه در زندگی انقدر ماسک های مختلف به چهره می زنیم که دیدن خود واقعیمان مشکل می شود.
?ـ بزرگترین شفا بخش خدا و گذر زمان است.
?ـ زندگی با هدف زندگی با ارزش است.
?ـ خودت باش، طبیعی باش، این بسیار اسان تر از ان است که تظاهر کنی شخص دیگری هستی.
?ـ حوفقیت از ارامش بر می خیزد.فلزی سرد که فلز داغ را می برد و خم می کند.
?ـ اگر نتوانم صلح را در درون خود بیابم،ایا می توتن گفت در این دنیا صلحی وجود داشته باشد؟
?ـخدا قدرت زیادی دارد. اگر قصه ای داری با خدا در میان بگذار.
??ـسکوت، نبودن صداست.سکوت ارامش تعادل ذهن است.
??ـ کنترل واقعی دما خاموش کردن عصبانیت است.
??ـ اگر قبول کنم که جنگ در ذهن بوجود می اید، باید بیشترین تلاشم را برای ارامش ذهن انجام دهم.
??ـ عادت به حدث زدن و تصور کردن مثل یک شیر وحشی است. پس به انها اجازه ندهید که سرکش شوند.
??ـ یک گل رز میتواند در میان خارها زندگی کند بدون این که اسیب ببیند.
??ـ اگر سنگی را در برکه بیندازم امواج ان مستقیما به سمت خودم بر میگردد.
و حرف اخر:
بگذار صلح قسمتی از وجودت باشد
سلام
شاید یک سئوال جالبی که این روزا برای همه شما پیش اومده سئوالیه که دیشب برادر کوچولوی من از من پرسید.
اون سئوال اینه که :
این روزا چه خبره توی بسیج که متفاوت با سال گذشته این همه تبلیغات شده؟ به قول برادر کوچولویم امروز چه روزی بود؟
آره خیلی ها می گویند که هر سال هفته بسیج این همه تبلیغات و سروصدا نبود ولی امسال بیشتر شده علت چه بود؟
من جواب رو می گم:
علت اینه که امسال فرمانده معظم کل قوا رهبر عزیزمان فرمان همایش و رزمایش مشترک کلیه نیروهای بسیجی سراسر کشور را برای اولین بار داده است نام این رزمایش اینه(حماسه مقاومت و پایداری).
این نکته از جهات بسیار زیادی دارای اهمیت است. به خصوص در این روزهایی که مسئله انرژی هسته ای ایران بر سر هر زبانی افتاده است.
حالا وارد جزئیات نمی شم و فقط می خواهم خاطره خودم را از دیروز صبح و از این رزمایش که در آن شرکت کرده بودم برای شما بنویسم.
------------------
روز یکشنبه ظهر فرمانده من با من تماس گرفت و گفت که فردا صبح باید با تجهیزات کامل جلوی سپاه آماده باشم و به نیروهای زیر دستم هم خبر بدم که همگی سر ساعت 8 آنجا حاضر باشند.
من هم شب به نیروها زنگ زدم و همه را خبر کردم.
فردا صبح به عشق پاسخ به ندای رهبرم و انجام دستور ایشان زودتر از هر روز از خواب بلند شدم و نماز خواندم و رفتم لباسامو پوشیدم که آماده رفتن بشم.
موقعی که از درب اتاق به داخل حیاط رفتم یک لحظه نزدیک بود از سرما داد بزنم. بی نهایت هوا سرد شده بود. بر عکس همه روزای قبل.
ولی باز هم با این وجود توی این هوای سرد سوار بر موتور به عشق رهبری به سوی مقر فرماندهی حرکت کردم.
وقتی به آنجا رسیدم دیگه از شدت سرما دستمام جون نداشت و گوشام دیگه درست و حسابی چیزی نمی شنید.
بگذریم از جزئیات.
فقط می خوام بدونید که آخر اینا چی میشه!
بعد از تحویل گرفتن باتون و سپر به صورت ستونی عازم استادیوم شرکت نفت گچساران شدیم.
از حوادث بین راه هم بگذریم ولی از این یکی نمی تونم بگذرم یه حادثه خنده دار که می نویسم:
کمی بالاتر از سپاه در پیش دکه آزادی البته روبه روی آن و آنطرف خیابان چند کارگر با یک بیل مکانیکی داشتند کار می کردند و در حال صبحانه خوردن بودند.
وقتی که ما را در حال گذر از آنجا دیدند آنقدر حواسشان پرت شد و به بسیجی ها نگاه می کردند که چند تا الاغ که معلوم نبود از کجا و از کدام عشایر اطراف به آنجا آمده بودند یکی از آن الاغ ها رفت و نانی که در سفره آنها بود را به دهن گرفت و فرار کرد.
وای حالا ندو و کی بدو!
مرده دوید دنبال الاغ ولی بعد پیش خودش فکر کرد من برای چی دنبال اون می دوم!!!!!!!!!
ما دیگه روده توی شیکممون نموند.
بعد از رسیدن به استادیوم پس از مستقر شدن نیروها در مکان ها خاص خود قرار شد که ساعت 10 همراه با کل کشور و از طریق رادیو مرایم اجرا شود.
همین طور هم شد و با پخش مراسم با سرود جمهوری اسلامی ایران مراسم آغاز شد و این تنها قسمتی از رزمایش ما بود که با کل کشور یکی بود.
بعدش به دلیل مشکلات صوتی ارتباط قطع شد و گاهی برقرار می شد و دوباره خراب ...
خلاصه براتون بگم من این همه راه اومدم که به ندای رهبر عزیزم پاسخ بدم و به قول همه بسیجیان بگویم:
ما گردان عاشورا رهبریم و تا آخر ایستاده ایم و منتظر ندای رهبریم و به بیان سادتر:
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد------- ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد
بله من که منتظر بودم بیانات رهبر عزیزم را از تریبون بشنوم به همین دلایل صوتی و تصویری حتی یک ثانیه از آنها را نشنیدم و در عوض فرماندار و فرمانده سپاه سخنرانی کردند.
و من با ناراحتی از این مراسم بیرون آمدم و پیش خودم می گفتم این بود رزمایش این بود حماسه مقاومت و پایداری واقعا خجالت آوره که یک آمپلی فایر رو نتونی درست روی هم ببندی.
البته پارچه ای در بالای جایگاه بود که روی آن نوشته شده بود: حماسه مقاومت و پایداری گچساران 5 آذر 86 و این پارچه برای مدت خیلی کوتاهی پا بر جا ماند و با وزش بادی از جای در آمد و سربازی را برای بستن دوباره آن فرستادن بالا.
این سرباز بیچاره نزدیک بود سر بخوره و از اون بالا بیفته پایین. فقط می دونم اگه خبرنگار اخبار بیست و سی بود حتمن این حادثه رو سوژه قرار می داد.
این سرباز دقیقا از اول مراسم تا نزدیکای آخر مراسم گیر این پارچه بود و این طرف رو که می بست و می رفت طرف دیگه رو درست کنه دوباره آنطرف باز می شد!!!!!
این هم بماند...
می گفتم:
من ناراحت از این حوادث و این گونه اجرا کردن مراسم پس از انجام رژه حماسی استادیوم را به طرف مقر سپاه ترک کردم و پس از تحویل دادن تجهیزات تنهایی به سمت خانه خاله ام که موتورم را آنجا زده بودم راه افتادم.
کمی که جلو رفتم هر ماشینی که رد میشد یک جوری منو نگاه می کرد.
آخه من از همان خانه با لباس پلنگی آمده بودم و لباسامو عوض نکرده بودم.
نگاه های عجیب و قریب.
من هم سرمو پایین انداخته بودم و راه می رفتم.
ناگهان یکی از اتوبوس های بچه های دبستانی از آنجا رد شد و این بچه ها از شیشه بیرون آمدند و برای من دست تکان دادند و به من سلام کردند و می گفتند: چطوری بسیجی، خیلی چاکریم بسیجی.
منم برای آنها دست تکان دادم و حس بدی که از این مراسم داشتم از یادم رفت و می شه گفت روحیه تازه ای گرفتم و دستمزد تحمل این سختی ها رو گرفتم.
خوشحال بودم که حداقل کسانی هستند که هنوز این بسیجی ها را به شکل واقعی و اصلی آنها دوست دارند و می شناسند.
آره مراسمی که حتی گوشه از فرمایشات مقام معظم رهبری را پخش نکرد و تنها در پایان به اعطای جوایز به نفرات نمونه سال گذشته بسنده کرد و افرادی که به نظر من بیشتر آنها لیاقت آن جوایز و لوح های تقدیر را نداشتند.
بله این بود خاطره خوب من از این روز بزرگ روزی که وقتی در مراسم بودم از آمدن خودم در مراسم پشیمان بودم و دلم می خواست که در خانه می ماندم و از تلویزیون مراسم را می دیدم و فرمایشات مقام معظم رهبری را می شنیدم......
ولی با این دلگرمی پشیمیونی من از بین رفت و با دلی شاد به خانه برگشتم و از بسیجی بودن خود احساس افتخار می کردم.
و دیدم که به مناسبت هفته بسیج مطلبی در وبلاگ ننوشته ایم گفتم یک چیزی نوشته باشم.
هفته بسیج مبارک............
----------------------
خیلی دلم می خواست از این مراسم برای شما عکس تهیه کنم ولی متاسفانه مهیا نشد.
ان شاء الله در فرصت های بعدی...
خوب دیگه
دلاتون شاد و زنده و بسیجی وار بمونه
شهدا رو هم فراموش نکنید
به امید پیشرفت روز افزون ایران اسلامی مان
دعای فرج آقا مولانا صاحب الزمان هم فراموش نشه!
حق یارتان
یا علی
سلام
سلامی به گرمی و روشنی آفتاب پس از باران و به زیبایی باران تقدیم به شما سروران و عزیزان همراه
با توجه به حوادث و تغییرات پیش آمده در انتقال وبلاگ لازم دیدم که چند نکته را جهت اطلاع شما عزیزان بنویسم.
-------------------------------
در ابتدا از نویسنده های خوب و گلم تشکر می کنم و از آنها معذرت خواهی می کنم که در انتقال وبلاگ بعضی از مطالب آنها انتقال نیافتند و آنهایی هم که انتقال یافتند با آکنت من بودند و به نام من نمایش داده می شوند.
برای همین من همین جا یادآور می شوم که مطالب آرشیو شده همگی مربوط به من نیستند و حاصل تلاش همه ماست.
به خصوص الهام خانم که بیشتر مطالبش با نام من انتقال یافتند با وجود اینکه گچسارانی نیست و ساکن گچساران هم نیست ولی پس از گذشت این مدت دو سال و نیم دیگه حداقل از نظر من یک گچسارانیه و هیچ چیزی از یک گچسارانی کم نداره.
از همه زحمات شما متشکرم.
از آقا مهدی هم که واقعا ممنونم و امیدوارم که آقا پرژنگ هم منو ببخشه که مطالبش به خصوص فیلتر شکن ها رو انتقال ندادم .
علتش هم این بود که اکثر آنها فیلتر شده بودند.
و امیدوارم که ما رو تنها نگذاره م مثل قبل همراه ما باشه.
-------------------------------
و در آخر از بازدیدکننده های عزیز معذرت خواهی می کنم که دراین یک ماه و چند روزه تحمل کردند که ما وبلاگ رو دوباره از نو راه اندازی کنیم و همچنان همراه و همدم ما هستند و باز هم مثل همیشه با نظرات و پیشنهادات زیبا و دلنشین خود ما را در ادامه راهمان مصمم تر می کنند.
علت اصلی انتقال وبلاگ ما این بود که میهن بلاگ به زودی بر روی سیستم جدید که حالا به صورت آزمایشی روی سرور جدید راه اندازی شده انتقال می یابد و این سیستم جدید دارای محدودیت های زیادی است که چند تا از آنها که باعث شدند علارغم میل باطنی از آنجا نقل مکان کنیم را یادآور می شوم:
اول اینکه بیشتر از سه نویسنده در هر وبلاگ نمی توانند مطلب بنویسند. وبلاگ ما هم که از چهار نفر به بالاست.
دوم اینکه آمار گیری وبلاگ در سیستم جدید حذف شد.
سوم این که کلیه لینک باکس ها فیلتر می شوند و هر کدی که با این حروف ()آغاز شود رو قبول نمی کنه.
و برای انتقال وبلاگ ما همان دلیل اول کافی بود.
یادآور می شوم که وبلاگ ما از سال 84 آغاز به کار کرده و تا به حال بیش از 250000 بازدیدکننده داشته است.
البته در همین جا از پشتیبانی میهن بلاگ کمال تشکر و قدردانی را دارم که با من نهایت همکاری را داشتند و به خاطر واگذاری آدرس gachsaran.mihanblog از آنها متشکرم و شرمنده هستم که نتوانستم مطلب چندانی در آن وبلاگ بنویسم و مجبور به نقل مکان شدم.
------------------
از همه دوستان و همراهانی که با این وبلاگ تبادل لینک و لوگو داشتند هم معذرت خواهی می کنم و از آنها می خواهم که لینک و یا لوگوی ما را با آدرس جدید ویرایش کنند و به من اعلام کنند که لینک و یا لوگوی آنها مجدد اضافه گردد.
باز هم از همه عزیزان و همراهان عزیز تقدیر و تشکر می کنم.
منتظر سری جدید عکس های گچساران در دو سه هفته آینده باشید.
هنوز هم دوست دارم بدانم از چه جاه هایی مایلید که برای شما عکس تهیه کنم؟
پس منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم.
شاد باشید و سربلند و پیروز
غم تو دلتون جا نداشته باشه
حق یارتان
بدرود
امروز میلاد امام رضا(ع) "آن اکمل و اشرف و اصفی و الطف نفوس در آن عصر خود" است. برهمه یارانش مبارک. با امید اینکه بتونیم از پیروان راستین و زایران حقیق ایشون باشیم برای امروز این بخش از "زیارت حضرات معصومین(ع)" رو از کتاب امامت و نبوت صفحه 189 انتخاب کردم.
اگر توصیه شده که زایر از لسان محبوبین الهی بخواهد «اللهم طهرنی و طهرلی قلبی و اشرح لی صدری و اجر علی لسانی مدحتک و الثناء علیک» اشاره است بر سعی و مجاهدت در تحقق شرایط باطنی آن امور، و دریافت این حقیقت که بدون تسلیم و تبعیت، از تکرار مکرر ذکر لفظی، ظهارت و صفای قلبی حاصل نشده و لسان باطنی ذاکر الهی نگردد.
اگر زایر به پیشگاه مقربین الهی عرض میکند: «السلام علیک یا حجةالله» ضمن طلب نزول رحمت الهی بر آنان، اعلام میدارد: ای حجت الهی! همچنان که شما مظهر اعلای سلام، رحمت و امنیت برای بندگان خدا هستید، من هم متعهد میشوم که خود چنین باشم و هیچگونه آسیب از ناحیه من به شما و دین اسلام نرسد، که در صورت جمع شرایط از جانب آن بزرگواران هم پاسخ داده میشود. اما در قبال سلام و حال و رفتار فاقد محتوی، محال است که زابر پاسخی دریافت دارد. مردان الهی همیشه از روی حقیقت سلام کنند و این منصب عظمایی برای آنان است.
زایر باید عارف به حق او باشد «عارفاً بحقه» یعنی کمال توجه به شخصیت مرز نماید و دریابد که آن محبوبین الهی، مطیع محض فرمان خدا بوده، با مجاهدات خود فرمان الهی را به سایرین نیز رساندند، این است که زایر آنجا شهادت میدهد:
«اشهد انک قد بلغت الرسالة» ای ولی حق! من شهادت میدهم که تو رسالت و فرمان خدا را در حد اعلا ابلاغ نمودهای. چنین اعتراف و شهادت، تعلیمی است الهی! من نیز عهد میکنم به رسالت تو عالم و عامل شوم و مراحلی را که این بزرگواران طی کردند، بپیمایم و فرامین و احکام ظاهر و باطن را ابلاغ نمایم.
«و اقمت الصلوة» شهادت میدهم ای نور الهی که تو نماز بپا داشتی و به مقتضای آیه «انا اعطیناک الکوثر فصل لربک وانحر» معنی کمالیه «فصل» یعنی فرمانهای باطنی و ظاهری نماز در تو تحقق یافت و با مجاهدت خود سایرین را نیز از این معانی برخوردار کردی. «و اتیت الزکوة» ای ولی خدا! شهادت میدهم که تو زکوة دادی و با اشتیاق کامل بسوی خدا سیر نمودی. چه زکوة در اصل، بهتر و گزیده هر چیز و در حقیقت علتیست برای تزکیه و تحلیه دل. لذا زایر متذکر میشود: الهی! من عهد میکنم که چنین زکوة پردازم و با تمام وجود بسوی تو و محبوبانت حرکت کنم.
«و امرت بالمعروف و نهیت عنالمنکر و عبدت الله مخلصا و جاهدت فی سبیل الله حتی اتیک الیقین» ای نور حق! تو امر به معروف و نهی از منکر را در بهترین وجه بجا آوردی و با اخلاص مطیع فرمان حق شدی و خالصانه در راه حق جهاد کردی تا یقین برایت آمد. من نیز پیمان میبندم که این وظایف را با استمداد و توفیق تو در حد اعلا بجا آورم.
در صورت تحقق این میثاق الهی، زیارت مبارک است بر زایر، اما بدون توسل قلبی و جمع شرایط، حرکت به سوی اماکن مقدسه، از منکرات است نه از طاعات و عبادات، موجب ابعدیّت است نه اقربیّت، زیرا خدای تبارک و تعالی، مشاهد متبرکه را به سبب وجود آن بزرگواران به شرافت رسانده و دارای آثار معنویه کمالیه قرار داده است.
--
این دو جمله هم از گفتههای ایشون:
× اگر چهار خصلت و صفت در کسی نباشد، امیدوار به سعادت دنیا و آخرت نگردد: وفا به عهد، کرم و بخشش در طبیعت، عزّت نفس و خوف از خدا.
× و همچنین فرمودهاند: ایمان مافوق اسلام، و تقوی مافوق ایمان، و یقین مافوق تقوی است. و نیز فرموده: تقسیم نشده است بین بندگان خدا چیزی کمتر از یقین.
حتما برای شما نیز پیش آمده است که قصد داشته باشید در زمان خاصی ، و به صورت اتوماتیک ازتباط خود را از اینترنت قطع کنید. به عنوان مثال بخواهید پس از دانلود نرم افزاری و پس از انجام عمل دریافت ویندوز به صورت اتوماتیک ارتباط شما را از اینترنت قطع کند. با استفاده از این ترفند میتوانید انجام کلیه این عمل ها را میسر سازید.
برای انجام این کار ابتدا برنامه Notepad را باز کنید.
سپس متن زیر را در آن تایپ نمایید :
rundll32 iedkcs32.dll,CloseRASConnections
در تایپ آن به فواصل میان کلمات و علائم دقت کنی و یا بهتر است که آن را مسقیما کپی نمایید.
سپس از منوی فایل گزینه Save را انتخاب کرده و در یک مسیر دلخواه ( و مشخص ) آن را با نامی دلخواه و فقط با پسوند bat. ذخیره کنید.
برای مثال autodisconnect.bat و سپس از برنامه Notepad خارج شوید.
بعد از این کار برنامه Scheduled Tasks را به یکی از طرق زیر باز کنید :
1) از منوی Start ابزار Run را اجرا کرده و در آن تایپ کنید control schedtasks و سپس Enter را بزنید.
2) مسیر زیر را برای رسیدن به برنامه و اجرای آن طی کنید : Start –> All Programs –> Accessories –> System Tools –> Scheduled Tasks
در پایان فایل autodisconnect.bat را در آن وارد کرده و از نظر زمانی آن را تنظیم کنید
سلام به شما بازدید کننده گرامی
لطفا برای استفاده بهینه از این وبلاگ قبل از هر چیز این توضیحات را مطالعه فرمایید:
در این پست سعی کرده ایم که در مورد قسمت هایی از وبلاگ که نیاز به توضیح دارند، توضیحاتی ارائه دهیم:
----------------------------
پس از نشست و صحبت مدیران وبلاگ در مورد ارائه خدمات به دوستان بازدید کننده به این نتیجه رسیدیم که قسمتی را با نام خدمات برای بازدید کننده ها افتتاح کنیم.
خدمات ما به شما بازدیدکننده محترم:
1-رفع مشکلات کامپیوتری از جمله عیوب سخت افزاری یا نرم افزاری و یا مشاوره جهت خرید سیستمی به روز. فقط جهت سهولت ارائه خدمات لطفا: دوستان گچسارانی در قسمت آدرس سایت شماره تلفن خود را(تلفن ثابت) وارد نمایند که در صورت لزوم با گرفتن آدرس در منزل شما اقدام به تعمیر سیستم شما شود ، و دوستان غیر گچسارانی می توانند به جای تلفن منزل از آدرس سایت و ایمیل استفاده کنند که پاسخ برای آنها ارسال شود.
2-قسمتی با نام وبلاگ های گچسارانی افتتاح گردیده است که دوستان گچسارانی می توانند در این قسمت آدرس وبلاگ یا سایت خود را با ذکر توضیحی در مورد آن معرفی کنند که هم در آمارگیری ما شرکت کنند و هم اینکه در آخر هر هفته به معرفی یک یا چند وبلاگ برتر معرفی شده در وبلاگ بپردازیم. معیار انتخاب برگزیده هفته آمار نمی باشد و هر وبلاگی که محتوا و مدیریت خوبی داشته باشد در اولویت است.این قسمت همان لینک باکس ما می باشد که فعلا به صورت آزمایشی این کار انجام می گیرد.
3-قسمتی نیز در مورد مسایل قضایی وحکم های مربوط به هر کار و یا خلافی و یا حکم های محارم و غیره.... است که توسط یکی از مدیران وبلاگ که در این مورد مهارت دارند جواب داده می شود.
----------------------------
فقط دوستان عزیز لطف نمایند برای ارائه خدمات درخواست خود را در قسمت نظرات همین پست و یا پست های بعدی با موضوع مطلب: (خدمات) بنویسند که در اولین فرصت به درخواست آنها پاسخ داده شود.
----------------------------
توضیحاتی در مورد دیگر بخش های وبلاگ:
------------------------------------------------------------
بخش ذکر شده با نام آدرس های ورودی :
این بخش مربوط به آدرس های ورودی برای ورود به وبلاگ می باشد که بنا به لزوم و بدلیل اینکه در گاهی از اوقات چند آدرس فیلتر می شوند برای اینکه کار وبلاگ متوقف نشود به کار رفته اند.
دوستان عزیز برای استفاده های بعدی از این وبلاگ لازم است که این آدرس ها را به خاطر داشته باشند و در صورت مسدود بودن یکی از دیگری استفاده کنند.
----------------------------
بخش ذکر شده با نام وضعیت یاهوی مدیر:
در این قسمت وضعیت آنلاین بودن و یا آفلاین بودن مدیر وبلاگ ذکر شده است که در صورت تمایل دوستان می توانند از طریق یاهو مسنجر در صورت آنلاین بودن با مدیر وبلاگ به طور مستقیم و در صورت آفلاین بودن با گذاشتن آف صحبت داشته باشند.
----------------------------
بخش ذکر شده با نام لینک به ما/لوگوی ما:
در این قسمت: در قسمت بالا لوگو و کد لوگوی وبلاگ ما قرار گرفته و در قسمت پایینش لوگوهای دوستان قرار گرفته است. دوستان عزیز می توانند برای قرار گرفتن لوگوی آنها در وبلاگ ما کد لوگوی ما را در وبلاگ خود قرار دهند و آدرس وبلاگ خود را مطرح نمایند که در اولین فرصت لوگوی آنها اضافه گردد.
----------------------------
بخش ذکر شده با نام موضوعات:
در این قسمت دوستان می توانند بنا به موضوع مرود نظرشان و نوع مطلبی که دوست دارند در وبلاگ مطالعه فرمایند می توانند روی یک موضوع کلیک کرده و مطالب مرتبط با آن موضوع را مشاهده کنند.
---------------------------
بخش ذکر شده با نام تالار گفتمان:
در این قسمت دوستان بازدید کننده می توانند با یکدیگر به صحبت و تبادل نظر بپردازند و در صورت آنلاین بودن مدیر با مدیر نیز صحبت داشته باشند.
---------------------------
بخش ذکر شده با نام خبرنامه:
دوستان عزیزی که ایمیل دارند می توانند جهت اطلاع از به روز شدن این وبلاگ آدرس ایمیل خود را در این قسمت اضافه کنند.
پس از به روز شدن وبلاگ برای آنها ایمیلی ارسال می شود و در آن آدرس پست به روز شده قرار دارد.
---------------------------
در آینده نزدیک بنا به درخواست دوستان و با توجه به الزامات و نیازها خدمات جدیدتری نیز ارائه خواهد شد.
پس منتظر خدمات جدیدتر ما باشید.
منتظر شنیدن نظرات و پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان در جهت هر چه بهتر شدن وبلاگ هستیم.
پس نظر فراموش نشه
حق یارتان
بدرود
چگونه یک خواننده محبوب و مردمی و پولدار شویم؟
۱- اولین قدم برای وارد شدن به عرصه هنر قهر کردن با مادر است، مگر نشنیده اید که می گویند:« هر کس از مادرش قهر کرد رفت خواننده یا بازیگر شد؟!»، البته اگر خیلی بچه ننه هستید و نمی تونید با مادرتون قهر کنید فقط یک راه دیگه دارید و اون هم این است که به باباتون بگید بره و یک زن دیگه هم بگیره و شما از ننه دومیتون قهر کنید!!
۲- اکنون شما باید به دنبال ترانه بگردید، اما چون پول ندارید ... ببخشید چون ترانه سراها را قبول ندارید تصمیم می گیرید از خودتان شعر درکنید! برای این کار لازم است به دور و ور خود نگاه کنید و نام هر چیزی را که می بینید بسرایید، به این مثال توجه کنید: ساعت، دیوار،نامه،آلبوم،گلدون،شونه، یخچال،رسیور ... ای بابا حالا ما یه چیزی گفتیم دیگه هر چی دیدی رو که نباید بسرایی!! البته راههای فراوان دیگری هم برای ترانه سرایی هست که در مقال نمی گنجد.
۳- نگاهی به دور و بر خود بیندازید، چه می بینید؟ یک اتاق به هم ریخته... نه کمی نگاهتان را وسعت دهید ... حالا چی می بینید؟ ... درست است یه عالمه استعداد که هنوز کشف نشده اند، حتما شما پسرخاله و یا پسر عمویی دارید که گیتار زدن بلد باشد، پس سریعا با خانه عمه و خاله تان تماس بگیرید و با آنها بگویید خواننده شده اید و به نوازنده نیاز دارید، آنها هم سریعا از شما می خواهند اجازه دهید برایتان آهنگ بسازند!
۴- به وزارت ارشاد بروید و کمی خواهش و تمنا کنید که به آلبوم شما مجوز ندهند، اگر هم مجوز دادند باز هم عیبی ندارد شما کار خودتان را بکنید یعنی سری به نشریات زرد بزنید و بگویید که دست هایی پنهان چشم دیدن موفقیت شما را ندارند و تهدید کنید از کشور می روید!
۵-پرواز به آن طرف آب ها، برای شروع دبی خوب است.(چون بیشتر از اون پول بلیط ندارید!)، اکنون شما به یک شبکه 24 ساعته دعوت می شوید که حرف بزنید، برای محبوبیت هم کافیست جلوی دوربین گریه کنید و بگویید دلتان برای کشور و کوچه های شهرتون تنگ شده ... اصلا بهتره یه شعر هم در این مورد بخونید:
می خوام بیام به ایرون تو صف نون بمونم ... اونجا واسه ی خودم و ننه ام بخونم
اینجا دلم گرفته، یه همزبون ندارم ................ اینجا حتی «لپ لپ» هم نداره!
( اصلا مهم نیست که شعرتون قافیه و وزن نداشته باشه، مهم حس شماست که منتقل میشه!)
۶- نگاهی به خود بیندازید ... چه می بینید؟ یک جوان، موی بلند،روی سیاه،ناخن کثیف؟! نه ... بهتر به خود نگاهی بیندازید ... چی می بینید؟ چی؟ یک جوون منحرف غرب زده بی خانمان؟! ... اصلا بهتره خودم بگم، شما الآن به آرزوی خودتون رسیده اید، اکنون شما یک خواننده محبوب هستید که حتی در روستاها هم پوسترها و CD هاتون خرید و فروش میشه، و هر روز چند کنسرت می گذارید.
۷- حالا وقت آن است که کمی به گذشته خود فکر کنید و به یاد آورید چه کسی شما را راهنمایی کرد تا یک خواننده شوید؟! کمی معرفت داشته باشید و حداقل یک امضا به من بدهید!!
یه کوچولو
*** هر وقت با همسرش صحبت می کرد خیلی تند می رفت، بالاخره یک روز گشت نامحسوس بزرگراه اون رو گرفت و به خاطر سرعت غیر مجاز و صحبت کردن با موبایل در حین رانندگی جریمه اش کرد.