گچساران بلاگ عشق
شب یلدا و ستاره ی خاموش - ♥۞گچساران بلاگ عشق۞♥
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طابع ـ مهر زننده بر دلها ـ به پایه ای از پایه های عرش آویخته است، پس هرگاه حرمتی شکسته شد و خطایی جاری گشت [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
مهدی(69)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :97
کل بازدید :454275
تعداد کل یاداشته ها : 350
103/9/15
6:10 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
ابوطالب[68]
گچساران نام یکی از شهرستان های استان کهگیلویه و بویراحمد است که 40 درصد از نفت کشور رو تامین می کنه ولی از محروم ترین شهرهاست و بیکاری در اون بیداد میکنه!

خبر مایه
پیوند دوستان
 
کرانه گمنام روانشناسی موفقیت دخترونه ♥...دست نوشته های من...♥ هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره) همه رنگ کسب درآمد اینترنتی نمازخانه بوستان بهاره اخبار ماهواره و سافتکم و دانلود آفلاین کرانه گمنام شور عاشقانه دانلود ...فروش ... عکس و .... حکایت فروشگاه ویژه لوازم شوخی شوکی(آی دیدن داره) نسل برتر کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! جوک رضایی بلاگ esperance دقیق ترین آکورد های گیتار ..::@@صدای سکوت@@::.. بیایید پاک شویم(ترک خودارضایی) .: مدیا بلاگ :. مرکز دانلود رایگان آهنگ موزیک موسیقی و ترانه نسیم یاران به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم... گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران باستان ، مصر باستان ‍، ساخت و تبادل بنر، اطلاع رسانی و برترین دست نوشته ها پرهیزگار عاشق است ! جاده خدا عمو اکبر %% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%% حسنی وب تا ریشه هست، جوانه باید زد... خلوت تنهایی xXxرنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx اس ام اس سرکاری اس ام اس نیمه شبی و اس ام اس ضدحال اس ام اس عاشقانه موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین شهید محمدهادی جاودانی (کمیل) ● بندیر ● Manna .: شهر عشق :. پایگاه اینترنتی دیتا عشق طلاست السلام علیک یا حبیبی یا رسول الله ! آزاد اندیشان پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان گروه اینترنتی جرقه داتکو هم نفس تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر ****شهرستان بجنورد**** روژمان بوی سیب سایت روستای چشام (Chesham.ir) لنگه کفش تپلی ها دوستانه عشق شبستان .:شاه تورنیوز-shahtor.ir-شاه تور:.جدید93|عکس جدید93 پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار

بنام خدا* {امید شمعی در شب تاریک انسانهاست. اگر نمی توانی برایش شمع باشی ؛ شمعش را خاموش نکن اگر چه به اندازه لحظه ای بیشتر روشن نماند} شب یلداست . هوا سرد و سنگین است. ابرهای سیاه آسمان را پوشانده اند تنها در افق دوردست ستاره ای چشمک می زند. درون اتاق کوچکی مرد بیمار روی تخت خواب فلزی کهنه ای خوابیده و زن جوانی بر بالین اوست. بالای سر بیمار انواع شیشه های دارو و جعبه های قرص روی طاقچه چوبی ردیف شده. نجوایی آرام و محزون از اتاق کنار به گوش می رسد. مادر در حال خواندن قرآن و دعاست. روی طاقچه گچی دیوار قاب عکسی از مرد جوان و زنی با سیمای روشن در لباس عروسی به چشم می خورد در کنار آن تنگ آبی که روبان قرمز کاغذی دور آن پیچیده شده و در آن دو شاخه خشکیده گل مریم است تیک تاک ساعت و اعلام ساعت دو. ستاره دستان تکیده و سرد محسن را به آرامی تا نزدیک صورت خود می برد. گرمی صورت ستاره به محسن امید دوباره می بخشد. چشمان محسن در زیر پلکهایش می لرزد. هوا کمی سرد تر شده ناگهان صدای غرش رعد و برق تنها پنجره اتاق را روشن می کند و همزمان برق خانه قطع می شود. آب کتری روی بخاری نفتی در وسط اتاق در حال جوش و خروش است، شعله های لرزان بخاری تصویر وهم انگیزی را روی دیوارهای تاریک اتاق ایجاد می کند. قطرات درشت باران بر روی شیشه مه گرفته می بارد. ستاره شمعی در دست وارد اتاق می شود، اما با وزش باد از کنار درب شمع خاموش می شود، ستاره کبریتی را از کنار بخاری بر می دارد و شمع را روشن می کند، آن را کنار تخت محسن قرار می دهد؛ سایه ها چشمان و صورت محسن را تیره تر نشان می دهد، تمام موهای سر و صورت محسن در اثر شیمی درمانی ریخته شده است. ساعت روی طاقچه پنج بار نواخته می شود هوا هنوز تاریک است. نگاه محسن به ستاره خیره می شود؛ اشکی از چشمان بلوطی ولی خسته ستاره از روی گونه هایش سر می خورد و بر صورت او می ریزد. چشمان محسن نیز غرق اشک می شود می خواهد چیزی بگوید و شاید از این همه فداکاریهای او تشکر کند اما گویی سخن در گلویش خفه شده است. ستاره که تاب دیدن آن صحنه را ندارد خود را عقب می کشد تا اندوه خود را از چشمان امیدوار محسن دور کند با این حرکت اشکی از چشمانش بر روی آخرین بازمانده شمع می ریزد شمع خاموش می شود. با ملحفه سفیدی سراسر بدن محسن را پوشانده اند. دست محسن در دستان ستاره گره خورده ستاره سرش را کنار تشک محسن گذاشته است. پنجره که پیرزنی در کنار آن ایستاده و به حیاط و درخت خشکیده چشم دوخته است؛ صدای بم آژیر آمبولانس و هم همه مردم از کوچه به گوش می رسد. فاخته ای بر درخت بدون برگ آوای سوزناکی می خواند. مادر پنجره را به آرامی باز می کند هوا صاف شده است و اثری از ابرهای تیره نیست. خورشید از جایی که ستاره چشمک می زد درحال طلوع کردن است. ******* محسن سوار بر ماشین خود در راه بازگشت به خانه است. روی صندلی عقب ماشین در کنار یک دوربین فیلمبرداری حرفه ای چند جعبه شیرینی یک هندوانه بزرگ پاکتهای پراز میوه و آجیل دیده می شود. برخورد قطرات درشت باران و حرکت شاخه های درختان نشانه دگرگونی هواست. لحظه به لحظه بر شدت باران اضافه می شود ، سیل از آسمان می بارد. برف پاکن ماشین با تلاش زیاد خود سعی دارد دریای آب را کنار بزند ، محسن می خواهد خود را زودتر به خانه برساند تا ستاره و سحر دخترش و مهمانان را بیشتر از آن منتظر نگذارد ؛ ناگهان احساس می کند ماشینش با چیزی بر خورد کرده از ماشین پیاده می شود، چند عدد نان روی زمین ریخته و کفش کتانی پاره ، پسرکی که نقش بر زمین شده و باران بی وقفه بر پیکربی جانش می بارد، چشمانش سیاهی می رود. خیابان خلوت است هیچ کس در آن نزدیکی ها نیست، می خواهد برود و پسرک را به حال خود رها کند ولی .... ** صف نانوایی بیش از حد شلوغ بود و او آخرین نفر درصف نانوایی ، دستهای کوچک خود را از سرما به هم می سایید تا از کرختی در بیاید ، صف آرام به جلو می رفت نوبت که به او رسید یک اسکناس سبز پنج تومانی مچاله ای را از گرمکن ورزشی آبی رنگ خود بیرون آورد و گفت : پنج عدد نون لطفا . نانوا چشم غره ای به او کرد سه تا نون و یه اسکناس دو تومنی رو بهش داد و گفت : باید به بقیه هم برسه یا نه؟ پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت ؛ مردی با پالتو بلند سفیدرنگ و شیک پشت سرش ایستاده ، معلوم بود که تازه رسیده نانوا پس از کلی تعارف و تواضع بقیه نونها رو که رو هم ده تا می شد به آن مرد داد و گفت : ببخشید بیشتر از این نمونده – بغض گلوی پسرک را گرفته بود، به راحتی می تونستی خشم را از سرخی صورتش دید. نان ها رو برداشت بدون خدا حافظی و با حالتی قهر بطرف خانه به راه افتاد، خونه شون چند کوچه پایین تر بود. کوچه تقریبا تاریک بود چون اکثر چراغهای کوچه خامواش بودند و چاله چوله های کوچه خاکی از بارون شب قبل پر از آب شده بود. با هر قدم اشتباهی که برمی داشت کفشهای سوراخش پر از آب می شد و لرزشی تمام بدنش رو می گرفت. نور بالای یک ماشین از پیچ ته کوچه یه لحظه چشماش رو کور کرد؛ ماشین به سرعت بطرفش آمد خودش را رو مثل یه گربه کنار دیوار چسبوند، لاستیک ماشین تو یک چاله افتاد هرچی آب و گل بود پاشید به سر و صورت پسرک. ماشین بدون کوچکترین توفقی به راهش ادامه داد، صدای قهقه مستانه چند جوان از تو ماشین بلند بود که به پسرک بیچاره می خندیدند. در خونه رو که زد خواهرش نگین در روباز کرد خونه کوچیکی بود؛ مادرش وقتی اونو دید اول نونها رو گرفت داد به نگین. بعد خودش با دلجویی و دلسوزی لباسهای خیس پسرک رو درآورد، پسرک دندان هاش از شدت سرما به هم می خورد. اون رو کنار بخاری برد با یک حوله سر صورت بچه اش را خشک کرد. از اون سه تا نون تنها یکیش قابل خوردن بود. نون رو سه تایی باهم خوردند ولی سیر نشدند. فردای اون روز و روز بعدش پسرک بیچاره نتونست بره سر کارش ، چون سخت مریض شده بود. آن پسرک کسی جز خود محسن نبود *** و حالا .... سریع صندلی عقب ماشین را مرتب کرد و پسرک را روی صندلی خواباند، صورتش رنگ پریده بود؛ چهره معصومانه ای داشت. هر گاه چشماش رو باز کرد ناله ای سر می داد و مادرش رو صدا می کرد و دوباره چشماش رو بست. تو مسیر هر بار محسن چشمش به اون می افتاد کودکی خودش و درد و رنج هایی که کشیده بود تو ذهنش ترسیم می شد. باد سرد برگهای رنگارنگ پاییز رو تو هوا پخش می کرد و باران بی وقفه می بارید، ماشین رو کنار یه بیمارستان متوقف کرد؛ پسرک رو بغل کرد و با سرعت وارد بیمارستان شد. دکتر کشیک و پرستارها مشغول معاینه و پانسمان زخمهای پسرک شدند، زخمها زیاد جدی نبود ولی محسن اسرار داشت از سر پسرک عکس بگیرن تا خیالش راهت بشه. پلیس با محسن صحبت می کرد و جزیات تصادف رو ثبت می کرد. ندایی آشنا محسن رو صدا زد . محسن[ با حالتی مضطرب] : سلام پری، من با یه بچه تصادف کردم. پری : سلام حالا کجا بردنش؟ محسن : گفتم از سرش هم عکس بگیرن پری: نگران نباش چیز مهمی نیست ( او را دلداری می دهد) - پری از دوستان قدیمی و صمیمی ستاره زن محسن است – در اتاق جلو تابلو نور پری و محسن و دکتر پژمان در حال گفت و گو هستند دکتر : خوشبختانه ضربه ای به سرش نخورده ولی ! محسن : ولی چی ؟ آقای دکتر؛ دکتر : متاسفانه این عکس نشون میده که اون بچه تومور مغزی داره و باید هر چه زود تر عمل بشه و قسمت خاصی از عکس رو به پری و محسن نشون میده. محسن آهی از ته دل میکشد. محسن گواهی نامه اش رو به مامور پلیس می دهد و پسرک را که حالش کمی بهتر شده سوار ماشین میکنه و می خواد اون به خونه اش برسونه. پس از گذشت ربع ساعت کوچه به کوچه شدن، پسرک یک خونه قدیمی را نشون محسن میده. محسن متعجب به پسرک نگاه می کنه و میگه اینجا خونه شماست ؟ خانه، خانه کودکی محسن است مدتهاست که از آن خانه رفته اند و حالا این پسرک اونجا زندگی میکنه. صدای زنگ تلفن همراه. الو سلام – مگه چند بار زنگ زدی – نه اتفاق خاصی که نه نگران نباش - گوشی رو تو ماشین جا گذاشته بودم – دیر – الان ساعت چنده مگه – سحر حالش خوبه - مهمانها رفتن – تا نیم ساعت دیگه خونه هستم –بعدا تعریف می کنم – فعلا خدا حافظ. درب خونه دولنگه آبی رنگ وحاشیه سفید خانه ای با دیواری از آجرهای فرسوده، تیر برق چوبی با چراغی که طبق معمول همیشه خاموش بود. خاطرات آن خانه و کوچه کودکی دوباره در ذهنش نقش می گیرد. زنگ خانه را می فشارد ، پسرک کلیدی را از جیبش بیرون می آورد به آرامی در را باز می کند. پسرک : لطفا بفرمایید داخل. محسن پشت سر پسرک وارد خانه می شود. یک چراغ قسمت جلو تراس را روشن کرده و درخت بزرگ و خشکیده نارنج، موزاییک حیاط زیر پاهایش بالا و پایین می روند، حوض چهار گوش که ترکهای عمیق روی آن باعث می شد همیشه نیمه پر باشد و صدای برخورد باران به سطح آب حوض و ایجاد حبابهای کوچک و بزرگ برای محسن آشنا و جذاب است. سطح تراس سه پله از حیاط بالاتر است، تراس از تقاطع دو اتاق به صورت عمودی افقی به وجود آمده است. دو اتاق با درب و پنچره های چوبی و شیشه های ساده؛ همان خانه بدون کوچکترین تغییر. از پله بالا می روند؛ زن میانسالی در آستانه در اتاق ایستاده است محسن سلام می کند زن پس از سلام وتعارف او را به اتاق راهنمایی می کند؛ روی بخاری داخل اتاق ظرف آب که درون آن 2 عدد تخم مرغ و سه عدد سیب زمینی با هم درگیر هستند. مادر از علت دیر آمدن پسرش ولیاسهای گلی و پاره اش می پرسد. محسن جواب می دهد و حادثه را برای او شرح می دهد، مادر با آرامش خاصی سرش را تکان می دهد و زیر لب چیزی می گوید و شاید دعایی می خواند. در گوشه اتاق دختر کوچولویی کنار کیف مدرسه و دفتر و کتابهایش بخواب رفته. مادر از اتاق خارج می شود. هوای داخل و خارج اتاق تقریبا به یک اندازه سرد است. در گوشه ای دیگر اتاق چرخ خیاطی مشکی بر روی یک میز چوبی نارنجی قرارد دارد. گویی مادر پسرک با چرخ خیاطی خود چرخ زندگی را می چرخاند. محسن در افکار خود غرق گشته است؛ صدای ساعت شماته دار روی طاقچه گچی محسن را بخود می آورد. مادر با سینی وارد می شود مقداری سبزی، نمک و فلفل ، چند تکه نان بیات. با دست گیره ظرف را کنار سینی می گذارد دیگر آبی درون ظرف نمانده است. مادر تعارف می کند پسرک از مادرش می خواهد که او هم چیزی بخورد ولی می گوید که سیر است. محسن از نگاه مادر می داند که دروغ می گوید، محسن تکه ای سیب زمینی آب پز را بر می دارد در دهان خود می گذارد بلند می شود. با دست خود اشاره می کند که الان بر می گردد و از اتاق خارج می شود. با هندوانه ای در دست بسته ا ی آجیل و یک جعبه شیرینی و کیسه ای از میوه به داخل اتاق بر می گردد و از پسرک می خواهد چاقو بیاورد. گویا قصد دارد شب یلدا را در کنار آن خانواده بگذراند. هندوانه با ضربه چاقو به دو نیم می کند هندوانه ای چون قند سفید که با لبخند مادر و پسرک و لبخند خود محسن شیرینی خاصی پیدا می کند، با خنده های آنها که حالا تقریبا شبیه قه قهه شده خواهر پسرک نیز بیدار می شود. در حالت خواب و بیداری سلام می کند، محسن دست نوازشی بر سر او می کشد؛ دختر با چهره بهت زده به او نگاه می کند. از نگاه معصومانه او در می یابد از مهر پدر محروم بوده است، قاب عکس کوچک و رنگ پریده روی دیوار فرضیه اش را کامل می کند. عکسی که چهره آشنا دارد برای او، فکر می کند او را می شناسد و یا .... زنگ تلفن همراه – سلام الان حرکت میکنم – باشه – الان می آم – خدا حافظ. کنار در اتاق در حال پوشیدن کفشهایش است از همه خدا حافظی می کند مادر از پسرش می خواهد محسن را تا بیرون منزل بدرقه کند – باران تقریبا بند آمده است صدای شرشر آب از ناودان حلبی آهنگ دلنشینی می نوازد - ابرها به سرعت از جلو روی ماه در حرکت اند ، قطرات درشت آب روی شاخه های خشکیده درخت نارنج و بازتاب نور مهتاب در آن مانند گردنبندی از الماس می درخشند. محسن سوار ماشین است کارت ویزیت خود را با چند عدد اسکناس درشت به پسرک می دهد پسرک به زحمت پول را می پذیرید؛ محسن از پسرک خدا حافظی می کند هر بار که لاستیک ماشین به چاله های کوچه خاکی می افتد دریای آب به اطراف پخش می گردد. ماشین در سیاهی کوچه از نگاه پسرک گم می شود – صدای بسته شدن درمنزل**** خیابان خلوت شده، طبیعت شب سکوت و بازتاب نور چراغهای شهر روی خیابون خیس جلوه ای رویایی و رومانتیک را به نمایش گذاشته؛ محسن ماشینش را کناری پارک کرد و دوربین فیلمبرادری خود را از صندلی عقب برداشت از ماشین پیاده شد و مدتی از آن صحنه ها فیلم گرفت. جویهای کنار خیابان از آب لبریز بود و قوطی های خالی نوشابه و برخورد آن با هم سمفونی شادی را اجرا می کنند، برخورد دانه های ریز شبنم روی گونه هایش او را نوازش می دادند و بوی باران تو شب مهتاب اونو مدهوش کرده . احساس آزادی احساس رهایی وآرامش تمام اتفاقات آن شب را فراموش کرد. تا خانه راهی نمانده بود ماشین را روشن کرد. به خانه که رسید جز چراغ جلو درب ورودی بقیه چراغها خاموش بودند ؛ به آرامی وارد خانه شد جعبه شیرینی و آجیل و پاکت میوه ها را روی میز اوپن آشپزخانه گذاشت. ستاره و سحر خوابیده بودند کوهی از ظرف غذا روی ظرفشوی ایجاد شده بود؛ روی کاناپه کنار شومینه خود را ولو کرد؛ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود پلکهایش سنگین شده بود شعله های آتش شومینه با ریتم خاصی می رقصیدند بدون هیچ کوششی به خواب رفت خوابی عمیق انگار یک هفته بیداری کشیده بود چشمانش زیر پلکهایش می لرزید شاید کابوس می دید پیشانیش عرق کرده بود ضربان قلبش تندتر می زد قطره آبی از بالا بر روی گونه اش ریخت با خود اندیشید که شاید دوباره سقف خانه چکه می کند از باران دیشب. پاهایش لمس شده بود احساس سرما می کرد شاید شومینه خاموش شده چشمانش را بسختی گشود سیمای ستاره با چشمانی غرق در اشک با شمعی در دست که نیم رخ صورتش روشن بود بر بالین خود دید، دانست برق رفته است ولی چرا ستاره گریه می کند ناگهان بیاد سحر دخترش افتاد شاید برایش اتفاقی افتاده با صدایی خفه چند بار سحر را صدا کرد ولی آنقدر بی صدا می گفت که حتی ستاره هم در کنارش نمی شنید. صدای باران را می شنید ولی دیشب که هوا صاف شده بود چرا دوباره باران می بارد؛ صدای مبهم قرآن می آمد. گوشش را تیز کرد صدا آشنا بود صدای مادر پسرک، ولی او در خانه آنها چه می کند؟ کی آمده و... در خانه خود احساس غریبی می کرد فضای خانه برایش مرموز شده بودند. کم کم چشمانش به نور محیط عادت کرد می خواست با تمام وجود جیغ بکشد شاید از آن کابوس رهایی یابد. او در خانه آن پسرک چه می کرد؟ یا خانه کودکی خود. دستان گرم ستاره صورتش را نوازش میداد. می خواست از جایش برخیزد ولی انگار به تخت بسته شده بود اختیار پاهایش را از دست داده بود حرکت سرما از سمت پاها به طرف بالا را احساس می کرد. شمع کنارش خاموش شده بود دستش در دستان ستاره گره خورده بود ناگهان نوری سفید اتاق را روشن کرد هیچ چیز را نمی دید هیچ چیز را نمی شندید حتی نفس خودش را //* سکوت مطلق و دیگر هیچ* //. پایان ////عشق یعنی هست و هستی را در آتش سوختن / عشق یعنی ساختن مانند شمعی سوختن///

 


 


86/9/29::: 1:37 ع
نظر()