مادر بزرگ تنها نوری از خدا در صورتش بود
مادر بزرگ آن فرشته ی زیبایم
وقتی با آن صدای قشنگش سرودی میخواند قلبم را به آتش میکشیددر دلم غوغایی برپا میکرد من عاشق بودم عاشق مادر بزرگ
عاشق دستان چروکیده اش و کمر خمیده اش
عاشق آن نگاه های آکنده از محبتش عاشق آن چهره ی با ابهتش
در هر ردیف از چروکهای پیشانیش سالها تجربه نشسته بود
وقتی برایم از گذشته هایش تعریف میکرد احساس میکردم میخواهد درس زندگی به من بیاموزد درسی که خودش سالها برای بدست آوردنش زجر کشیده بود درسی که سرتاسرش بوی زندگی میداد او مرا با خود آشنا کرد و راه درست را به من نشان داد
وقتی برای آخرین بار مادر بزرگ این فرشته ی خدایی نگاهم میکرد
از سنگینی نگاهش قلبم لرزید چشمانم بسته شد فکرم در گذشته ها پرسه میزددر روزهای خوش با او بودن و تنها دو گوشم با صدای رنگینش بود صدایی که در آن لحنی از عشق و صداقت موج میزد دستی بر موهایم کشید و در یک جمله برایم آرزوی سعادت کرد...
13 سال از رفتنش میگذرددلم برایش تنگ شده است
احساس سردی میکنم و حالا میفهمم بی او هیچ سعادتی ندارم
با خود میگویم اگر مادر بزرگ امروز پیشم بود زندگی بر من چه میگذشت؟آیا در این شرایط سخت مرا پند میداد ؟ با من همدردی میکرد و پا به پایم اشک میریخت؟به دردهایم گوش میداد؟ و دوباره با آن نگاه معصومش مرا آرام میکرد؟
میدانم مادر بزرگ مرا میبیند صدایم را میشنود و دردم را میشناسد
پس با صدای بلند میگویم
مادر بزرگ محتاجتم مادر بزرگ دوستت دارم
تقدیم به همه ی مامان بزرگا