گچساران بلاگ عشق
شعر وخاطره - ♥۞گچساران بلاگ عشق۞♥
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، گنجینه و کلید آن پرسش است . پس خدا رحمتتان کند بپرسید که به چهارکس پاداش داده می شود : پرسشگر و گوینده و شنونده و دوستدار آنها . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
مهدی(69)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :372
بازدید دیروز :10
کل بازدید :454832
تعداد کل یاداشته ها : 350
103/9/22
6:24 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
ابوطالب[68]
گچساران نام یکی از شهرستان های استان کهگیلویه و بویراحمد است که 40 درصد از نفت کشور رو تامین می کنه ولی از محروم ترین شهرهاست و بیکاری در اون بیداد میکنه!

خبر مایه
پیوند دوستان
 
کرانه گمنام روانشناسی موفقیت دخترونه ♥...دست نوشته های من...♥ هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره) همه رنگ کسب درآمد اینترنتی نمازخانه بوستان بهاره اخبار ماهواره و سافتکم و دانلود آفلاین کرانه گمنام شور عاشقانه دانلود ...فروش ... عکس و .... حکایت فروشگاه ویژه لوازم شوخی شوکی(آی دیدن داره) نسل برتر کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! جوک رضایی بلاگ esperance دقیق ترین آکورد های گیتار ..::@@صدای سکوت@@::.. بیایید پاک شویم(ترک خودارضایی) .: مدیا بلاگ :. مرکز دانلود رایگان آهنگ موزیک موسیقی و ترانه نسیم یاران به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم... گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران باستان ، مصر باستان ‍، ساخت و تبادل بنر، اطلاع رسانی و برترین دست نوشته ها پرهیزگار عاشق است ! جاده خدا عمو اکبر %% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%% حسنی وب تا ریشه هست، جوانه باید زد... خلوت تنهایی xXxرنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx اس ام اس سرکاری اس ام اس نیمه شبی و اس ام اس ضدحال اس ام اس عاشقانه موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین شهید محمدهادی جاودانی (کمیل) ● بندیر ● Manna .: شهر عشق :. پایگاه اینترنتی دیتا عشق طلاست السلام علیک یا حبیبی یا رسول الله ! آزاد اندیشان پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان گروه اینترنتی جرقه داتکو هم نفس تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر ****شهرستان بجنورد**** روژمان بوی سیب سایت روستای چشام (Chesham.ir) لنگه کفش تپلی ها دوستانه عشق شبستان .:شاه تورنیوز-shahtor.ir-شاه تور:.جدید93|عکس جدید93 پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ?? برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی 10 برابر خفیف تر از همسرش شد


87/7/28::: 5:14 ع
نظر()
  
  
میشه از نگاه تو عشق به تصویر کشید 
میشه با صدای تو معجزه کرد 
میشه با برق نگات شب جاده ها رو نورانی کرد 
میشه با بوی خوش عطر تنت ، گل شب بو رو خجالت زده کرد 
میشه با رنگ چشات آبی دریا رو کشید 
میشه بارون شد و رفت تو شالیزار 
میشه دریا شد و ساحل رو درید 
میشه تو آسمون پاک دلت ، نفس تازه کشید 
میشه با زمزمه ات آروم شد 
میشه با سکوت تو نابود شد 
میشه با تو بود و دل تنگی غم رو از هم شکافت 
میشه با هم بود و می شود عاشق ماند
                                                                 
     

                                                                        امضا :              

                                                                                           عاشق بی عشق 


87/2/10::: 2:31 ع
نظر()
  
  

صغرا خانم فداکار

. 

سرپرست وزارت آموزش و پرورش می‌گوید کتاب درسی دختران و پسران باید جدا بشود. البته اینکه چرا خداوند بزرگوار برای دختران و پسران و مردان و زنان یک کتاب فرستاده از اسرار است و اسرار الهی را نه سرپرست وزارت آموزش و پرورش می‌داند و نه دختران و پسران.
احتمالاً در کتاب درسی دختران داستان دهقان فداکار اینگونه خواهد شد:
...صغرا خانم فداکار خیلی ناراحت شد اول خواست پیراهنش را در بیاورد ببندد به چوبدستی و آتشش بزند. بعد یادش آمد لخت می‌شود و اگر چشم مسافران نامحرم به او بیفتد خدا او را با چوبدستی‌اش در آتش جهنم می‌اندازد. بعد خواست چادرش را استفاده کند یاد موهایش افتاد. سپس متوجه شد لازم نیست مثل مردها به هر بهانه‌ای لخت بشود، او زن است و خدا به او عقل داده لذا نفت فانوسش را ریخت روی چوبدستی و چوبدستی‌اش را آتش زد و چون دویدن برای زن بد است سلانه سلانه به طرف قطار رفت اما دیر شده بود و قطار با سنگ‌ها برخورد کرد و همه‌ی مسافران شهید شدند.

انا لله و انا الیه راجعون.

 

//////////////////////////

 بالاخره امتحان های منم تمام شد


86/11/17::: 5:2 ع
نظر()
  
  
فردا و همة قشنگیاش مال‌ِ منه‌!


    
    بارها و بارها برایم پیش آمده است هنگامی که در مورد افکار مثبت و دگرگون کننده روح و روان صحبت کرده‌ام غیر از پوزخند و مسخره شدن چیزی گیرم نیامده است‌. بیشتر افراد در مقابل تغییر، آن هم یک تحول سازنده جبهه‌گیری می‌کنند و معتقدند که امکان ندارد بشود کسی را عوض کرد هر کس سیستم فکری خودش را دارد. اما این یک واقعیت است که هر کس در هر سنی می‌تواند خود را تغییر دهد. تنها تفاوت بین مردم در زمانی است که به آن نیاز دارند تا بتوانند خودشان را تغییر دهند برای عده‌ای این مدت بسیار طولانی است و سالهای زیادی از عمرشان می‌گذرد تا دریابند باید باورشان را تغییر دهند اما عده‌ای هم در یک لحظه به این نقطه مهم زندگیشان می‌رسند.
    در بیشتر افراد مسن این تغییر بسیار دشوار است‌. زیرا دیگر آنها انعطاف پذیری کمی دارند. اگرچه گروهی از کهنسالان به مراتب بیشتر از جوانان در اتخاذ مواضع از خودشان انعطاف‌پذیری نشان می‌دهد. باید یاد بگیرید که تغییر کنید و تغییر دهید. این کار شاید به راحتی نشستن پشت کامپیوتر و شروع یک بازی مهیج است‌، باور کنید به همین سادگی‌. اما اگر روش تغییر کردن را پیدا نکنید مجبورید که سالهای سال با باورهای اشتباه زندگی کنید که مانع رشد شما هستند. بسیاری از مردم از تغییر می‌ترسند، آنها می‌گویند: من سالهاست به همین روش زندگی کرده‌ام‌. این جملة طلایی را روی یک کاغذ بنویسید و در جلوی چشمتان قرار دهید:
    معادلة زندگی گذشته با آینده برابر نیست‌. جریان زندگی مثل رودخانه به جلو حرکت می‌کند. هرگز نباید آنچه را درگذشته انجام داده‌اید و از آن نتیجه‌ای نگرفته‌اید را به فراموشی بسپارید. باز هم امتحان کنید حتماً با روش دیگری به نتیجه خواهید رسید. اگر انعطاف‌پذیر باشید می‌توانید شیوة خود را تغییر دهید اگر روشی غیر از برخورد دوستانه با عادت‌های خود پیش بگیرید همواره مأیوس می‌شوید. هیچ وقت مشکل روزهای گذشته حتماً در آینده هم اتفاق نمی‌افتد. گذشته تنها مثل یک منبع اطلاعاتی است‌.
    باید عقاید را تغییر داد و باورهای جدیدی در ذهن کاشت‌. از بهترین باورها این است که همیشه راهی برای حل مشکلات وجود دارد. همیشه و در هر موقعیتی می‌توان به نتیجه رسید. اصلاً مهم نیست تا به حال چه بر سرتان آمده است اگر باور کنید که هر مشکلی راه حلی دارد. پس حتماً راه حل آن را پیدا می‌کنید. فکر انسان بر همان موضوعاتی متمرکز می‌شود که درباره‌اش سؤال داریم‌.
    چشمان خود را ببندید و یک نفس عمیق بکشید یک باور قدیمی که مثل زنجیرهای سنگینی دور مچ پایتان چسبیده است را پیش رو مجسم کنید، با خودتان روراست باشید و فکر کنید که این زنجیرهای کهنه تا به حال چه مشکلات و سختی‌هایی برایتان به وجود آورده‌اند. از کم تا زیاد مشکلات را بررسی کنید. کم‌کم خود را به آینده بسپارید و در رویا ببینید که این باور نادرست چه محدودیت‌ها و ضررهایی را همچنان برایتان به ارمغان می‌آورد. ناراحتی‌، دلشوره‌، عصبانیت و افسردگی تمام چیزهایی هستند که برای شما باقی مانده است‌. سالهاست که با این عقاید مخرب زندگی کرده‌اید و آنها را تغییر نداده‌اید، به راستی چه بهایی بابت حفظ آنها پرداخته‌اید. اگر داشتن چنین سرنوشتی برایتان ناراحت کننده است پس نباید دست روی دست بگذارید، چشمهایتان را باز کنید، خدا را شکر هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است‌. اگر دست به کار نشوید دیگر دیر می‌شود. همین حالا دو باور جدید که به شما قدرت می‌بخشد را پیدا کنید مثلاً من مدرک ندارم اما خدا را شکر! دکترای اراده دارم‌. قادرم هر کاری را که مایلم انجام بدهم و یا من خیلی جوان و عالی هستم اگر باور قلبی شما این بود که من زشت هستم‌! باور جدید شما باید «من بسیار جذاب هستم‌!» باشد. حالا اگر باورهای جدیدتان را انتخاب کرده‌اید دوباره شروع می‌کنیم‌. یک نفس عمیق بکشید و به آرامی بازدم خود را بیرون دهید و چشمانتان را ببندید، این مرحله که مرحلة انتقال و تثبیت عقیده می‌باشد، ساده‌تر است‌. چون حالا حلقة ارتباطی قدیمی‌تان شکسته شده است‌. حالا تصور کنید در پنج سال بعد قرار دارید، چقدر پیشرفت کرده‌اید؟ از اوضاع راضی هستید. به آیینه که نگاه می‌کنید، می‌خندید و پر انرژی و سرزنده هستید. احساس جوانی می‌کنید. تصور کنید که اگر باقی عمرتان را به همین خوبی زندگی کنید چه احساسی دارید؟ خوب فکر کنید، شما در مرحلة تصمیم‌گیری هستید، به راستی کدام سرنوشت را انتخاب می‌کنید. از قدرت‌، انرژی‌، موفقیت‌، خوشحالی و امنیت استقبال کنید. می‌دانم شدیداً مایلید که به لحظه حال برگردید و تغییرات اساسی را انجام دهید تا این چشم انداز قشنگ برایتان همیشگی باشد.

 

 

 



  
  

چگونه از تو خوانم و به کدامین صدا تو را جویم آنگاه که ذره ذره نفسم همچون غباری سرگشته بر آسمان غفلت سرگردان است ؛ چه می خواهد این نفس ، چه می جوید این صدا ودر آرزوی دیدن چیست این نگاه که اینگونه بر پیکره وجودم لرزه انداخته.
الهی ، آنگاه که چشمان عشق ابری است و در انتظار بارشی است که از ورای رحمت ، دل را برویاند به کدامین بهانه بی قراری دل را تسکین دهم . امان از این دل سودایی که قرار از من ربوده و لحظه لحظه شور تو را می پیچد؛ شور تو را که نهایتی ومعبود ، تورا که هر هستی از تو هستی یافته و هر چیز از تو جان .
الهی ، به کدامین لحظه با نجوای خود تو را خوانم که تمام لحظه هایم از آن توست. چگونه در آن لحظه تو را خوانم ؛ وچگونه بی تو، تورا خوانم ، منی که جغد صفتانه سفیدی روز را هم در پرده ای از سیاهی شب جهل خود می بینم .
الهی ... چه سد پر دغدغه آوری است این گناه بر تکه تکه وجود من ، بر حنجره و زبان پر التهابم و دل سوزناک وتشنه ام ، که پناه بر تو از هر شیطان فریبنده .
الهی ، دیدی که دل چه دل انگیز سجاده را می بویید و مهرت را هم ؛ که به عطر عشق تو آغشته است . و آنگاه نجوای اذان بود که می شورانیدم که به پا خیزم وتو را بجویم و دست بر آب برم و سر بر سجده گذارم و دست بر آستان تو کشم و با زبان دل از تو خواهم که از تو گویم و غیر از تو نگویم و نبینم وندانم به غیر از تو.
دیدی ، آنگاه که شبنم بندگی از چشمانم بر دانه های سبز تسبیح می نشست چه آتشی بر نیستان دلم افتاده بود. آن لحظه بود که دریافتم تو را نیافته ام . آنگاه دیدم وجودم در آتش عشق توست که می سوزد و این دل بود که مویه می کرد بر درد هجران و آنگاه بود که دلم با امید به نظاره رحمتت بزرگ شده بود ونگاه ابری ام آماده ریزش اشک بندگی؛ و تو همچون همیشه سجاده ام را بر افق پهن کردی ، تا به خود نظاره کنم ودر خود .
الهی، آنگاه که به پستی ام نظر می کنی به بلندای کرامتت می اندیشم و آنگاه که به گناهم می گیری به دامان عفوتت می آویزم و آنگاه که به آتشم در آوری عشق تو را فریاد کشم واز تو خوانم و از تو خواهم که مقام ومنزلتم را نزد مردم بلند مکن مگر به همان اندازه که در درون خودم فرود آیم و به اندازه ای در چشم مردم عزیز بدار که در چشم خودم خوارم بگردانی . تا توان آن را بیابم که زیباترین طنین را به هستی افکنم ؛ که تویی حی لایزال وتویی تنهای معبود و نیست خدایی الا الله ...

 

در این ایام ما رو فراموش نکنید.................................

 

 


  
  

خورشید می‌شویم ولی آسمان کم است
در حجم سرخ وسعت تابش مقدم است

وقتی درخت حادثه‌ها سبز می‌شود
زیباترین شکوفه از آن محرم است

شاید خروش غیرت یحیی‌است بر زمین
یا فصل سرخ هجرت عیسی بن‌مریم است

قابیل در تفکر پوشالی یزید
هابیل در نگاه حسینی مجسم است

وقتی بلوغ مرگ به شش‌ماهه می‌رسد
این خون که نه! ... وجود طهورای زمزم است

این رستخیز خون و غزل در فرات عشق
شرحی ز تشنه کامی سقای اعظم است

گفتند این علم به زمین خورد پس شکست
غافل از اینکه دست علم‌دار پرچم است

حال و هوایی منقبض آسمان سرخ
تفسیر تشنه کامی صحرای ماتم است

دیدیم آسمان و زمین جابجا شدند
تعبیر خواب‌های پریشان عالم است

تاریخ در تملک شیطانی یزید
تنها حسین وارث اولاد آدم است

 

 ..................................................

 

محرم امسال هم اومد ما رو فراموش نکنید.....................

 


86/10/20::: 9:18 ع
نظر()
  
  

بنام خدا* {امید شمعی در شب تاریک انسانهاست. اگر نمی توانی برایش شمع باشی ؛ شمعش را خاموش نکن اگر چه به اندازه لحظه ای بیشتر روشن نماند} شب یلداست . هوا سرد و سنگین است. ابرهای سیاه آسمان را پوشانده اند تنها در افق دوردست ستاره ای چشمک می زند. درون اتاق کوچکی مرد بیمار روی تخت خواب فلزی کهنه ای خوابیده و زن جوانی بر بالین اوست. بالای سر بیمار انواع شیشه های دارو و جعبه های قرص روی طاقچه چوبی ردیف شده. نجوایی آرام و محزون از اتاق کنار به گوش می رسد. مادر در حال خواندن قرآن و دعاست. روی طاقچه گچی دیوار قاب عکسی از مرد جوان و زنی با سیمای روشن در لباس عروسی به چشم می خورد در کنار آن تنگ آبی که روبان قرمز کاغذی دور آن پیچیده شده و در آن دو شاخه خشکیده گل مریم است تیک تاک ساعت و اعلام ساعت دو. ستاره دستان تکیده و سرد محسن را به آرامی تا نزدیک صورت خود می برد. گرمی صورت ستاره به محسن امید دوباره می بخشد. چشمان محسن در زیر پلکهایش می لرزد. هوا کمی سرد تر شده ناگهان صدای غرش رعد و برق تنها پنجره اتاق را روشن می کند و همزمان برق خانه قطع می شود. آب کتری روی بخاری نفتی در وسط اتاق در حال جوش و خروش است، شعله های لرزان بخاری تصویر وهم انگیزی را روی دیوارهای تاریک اتاق ایجاد می کند. قطرات درشت باران بر روی شیشه مه گرفته می بارد. ستاره شمعی در دست وارد اتاق می شود، اما با وزش باد از کنار درب شمع خاموش می شود، ستاره کبریتی را از کنار بخاری بر می دارد و شمع را روشن می کند، آن را کنار تخت محسن قرار می دهد؛ سایه ها چشمان و صورت محسن را تیره تر نشان می دهد، تمام موهای سر و صورت محسن در اثر شیمی درمانی ریخته شده است. ساعت روی طاقچه پنج بار نواخته می شود هوا هنوز تاریک است. نگاه محسن به ستاره خیره می شود؛ اشکی از چشمان بلوطی ولی خسته ستاره از روی گونه هایش سر می خورد و بر صورت او می ریزد. چشمان محسن نیز غرق اشک می شود می خواهد چیزی بگوید و شاید از این همه فداکاریهای او تشکر کند اما گویی سخن در گلویش خفه شده است. ستاره که تاب دیدن آن صحنه را ندارد خود را عقب می کشد تا اندوه خود را از چشمان امیدوار محسن دور کند با این حرکت اشکی از چشمانش بر روی آخرین بازمانده شمع می ریزد شمع خاموش می شود. با ملحفه سفیدی سراسر بدن محسن را پوشانده اند. دست محسن در دستان ستاره گره خورده ستاره سرش را کنار تشک محسن گذاشته است. پنجره که پیرزنی در کنار آن ایستاده و به حیاط و درخت خشکیده چشم دوخته است؛ صدای بم آژیر آمبولانس و هم همه مردم از کوچه به گوش می رسد. فاخته ای بر درخت بدون برگ آوای سوزناکی می خواند. مادر پنجره را به آرامی باز می کند هوا صاف شده است و اثری از ابرهای تیره نیست. خورشید از جایی که ستاره چشمک می زد درحال طلوع کردن است. ******* محسن سوار بر ماشین خود در راه بازگشت به خانه است. روی صندلی عقب ماشین در کنار یک دوربین فیلمبرداری حرفه ای چند جعبه شیرینی یک هندوانه بزرگ پاکتهای پراز میوه و آجیل دیده می شود. برخورد قطرات درشت باران و حرکت شاخه های درختان نشانه دگرگونی هواست. لحظه به لحظه بر شدت باران اضافه می شود ، سیل از آسمان می بارد. برف پاکن ماشین با تلاش زیاد خود سعی دارد دریای آب را کنار بزند ، محسن می خواهد خود را زودتر به خانه برساند تا ستاره و سحر دخترش و مهمانان را بیشتر از آن منتظر نگذارد ؛ ناگهان احساس می کند ماشینش با چیزی بر خورد کرده از ماشین پیاده می شود، چند عدد نان روی زمین ریخته و کفش کتانی پاره ، پسرکی که نقش بر زمین شده و باران بی وقفه بر پیکربی جانش می بارد، چشمانش سیاهی می رود. خیابان خلوت است هیچ کس در آن نزدیکی ها نیست، می خواهد برود و پسرک را به حال خود رها کند ولی .... ** صف نانوایی بیش از حد شلوغ بود و او آخرین نفر درصف نانوایی ، دستهای کوچک خود را از سرما به هم می سایید تا از کرختی در بیاید ، صف آرام به جلو می رفت نوبت که به او رسید یک اسکناس سبز پنج تومانی مچاله ای را از گرمکن ورزشی آبی رنگ خود بیرون آورد و گفت : پنج عدد نون لطفا . نانوا چشم غره ای به او کرد سه تا نون و یه اسکناس دو تومنی رو بهش داد و گفت : باید به بقیه هم برسه یا نه؟ پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت ؛ مردی با پالتو بلند سفیدرنگ و شیک پشت سرش ایستاده ، معلوم بود که تازه رسیده نانوا پس از کلی تعارف و تواضع بقیه نونها رو که رو هم ده تا می شد به آن مرد داد و گفت : ببخشید بیشتر از این نمونده – بغض گلوی پسرک را گرفته بود، به راحتی می تونستی خشم را از سرخی صورتش دید. نان ها رو برداشت بدون خدا حافظی و با حالتی قهر بطرف خانه به راه افتاد، خونه شون چند کوچه پایین تر بود. کوچه تقریبا تاریک بود چون اکثر چراغهای کوچه خامواش بودند و چاله چوله های کوچه خاکی از بارون شب قبل پر از آب شده بود. با هر قدم اشتباهی که برمی داشت کفشهای سوراخش پر از آب می شد و لرزشی تمام بدنش رو می گرفت. نور بالای یک ماشین از پیچ ته کوچه یه لحظه چشماش رو کور کرد؛ ماشین به سرعت بطرفش آمد خودش را رو مثل یه گربه کنار دیوار چسبوند، لاستیک ماشین تو یک چاله افتاد هرچی آب و گل بود پاشید به سر و صورت پسرک. ماشین بدون کوچکترین توفقی به راهش ادامه داد، صدای قهقه مستانه چند جوان از تو ماشین بلند بود که به پسرک بیچاره می خندیدند. در خونه رو که زد خواهرش نگین در روباز کرد خونه کوچیکی بود؛ مادرش وقتی اونو دید اول نونها رو گرفت داد به نگین. بعد خودش با دلجویی و دلسوزی لباسهای خیس پسرک رو درآورد، پسرک دندان هاش از شدت سرما به هم می خورد. اون رو کنار بخاری برد با یک حوله سر صورت بچه اش را خشک کرد. از اون سه تا نون تنها یکیش قابل خوردن بود. نون رو سه تایی باهم خوردند ولی سیر نشدند. فردای اون روز و روز بعدش پسرک بیچاره نتونست بره سر کارش ، چون سخت مریض شده بود. آن پسرک کسی جز خود محسن نبود *** و حالا .... سریع صندلی عقب ماشین را مرتب کرد و پسرک را روی صندلی خواباند، صورتش رنگ پریده بود؛ چهره معصومانه ای داشت. هر گاه چشماش رو باز کرد ناله ای سر می داد و مادرش رو صدا می کرد و دوباره چشماش رو بست. تو مسیر هر بار محسن چشمش به اون می افتاد کودکی خودش و درد و رنج هایی که کشیده بود تو ذهنش ترسیم می شد. باد سرد برگهای رنگارنگ پاییز رو تو هوا پخش می کرد و باران بی وقفه می بارید، ماشین رو کنار یه بیمارستان متوقف کرد؛ پسرک رو بغل کرد و با سرعت وارد بیمارستان شد. دکتر کشیک و پرستارها مشغول معاینه و پانسمان زخمهای پسرک شدند، زخمها زیاد جدی نبود ولی محسن اسرار داشت از سر پسرک عکس بگیرن تا خیالش راهت بشه. پلیس با محسن صحبت می کرد و جزیات تصادف رو ثبت می کرد. ندایی آشنا محسن رو صدا زد . محسن[ با حالتی مضطرب] : سلام پری، من با یه بچه تصادف کردم. پری : سلام حالا کجا بردنش؟ محسن : گفتم از سرش هم عکس بگیرن پری: نگران نباش چیز مهمی نیست ( او را دلداری می دهد) - پری از دوستان قدیمی و صمیمی ستاره زن محسن است – در اتاق جلو تابلو نور پری و محسن و دکتر پژمان در حال گفت و گو هستند دکتر : خوشبختانه ضربه ای به سرش نخورده ولی ! محسن : ولی چی ؟ آقای دکتر؛ دکتر : متاسفانه این عکس نشون میده که اون بچه تومور مغزی داره و باید هر چه زود تر عمل بشه و قسمت خاصی از عکس رو به پری و محسن نشون میده. محسن آهی از ته دل میکشد. محسن گواهی نامه اش رو به مامور پلیس می دهد و پسرک را که حالش کمی بهتر شده سوار ماشین میکنه و می خواد اون به خونه اش برسونه. پس از گذشت ربع ساعت کوچه به کوچه شدن، پسرک یک خونه قدیمی را نشون محسن میده. محسن متعجب به پسرک نگاه می کنه و میگه اینجا خونه شماست ؟ خانه، خانه کودکی محسن است مدتهاست که از آن خانه رفته اند و حالا این پسرک اونجا زندگی میکنه. صدای زنگ تلفن همراه. الو سلام – مگه چند بار زنگ زدی – نه اتفاق خاصی که نه نگران نباش - گوشی رو تو ماشین جا گذاشته بودم – دیر – الان ساعت چنده مگه – سحر حالش خوبه - مهمانها رفتن – تا نیم ساعت دیگه خونه هستم –بعدا تعریف می کنم – فعلا خدا حافظ. درب خونه دولنگه آبی رنگ وحاشیه سفید خانه ای با دیواری از آجرهای فرسوده، تیر برق چوبی با چراغی که طبق معمول همیشه خاموش بود. خاطرات آن خانه و کوچه کودکی دوباره در ذهنش نقش می گیرد. زنگ خانه را می فشارد ، پسرک کلیدی را از جیبش بیرون می آورد به آرامی در را باز می کند. پسرک : لطفا بفرمایید داخل. محسن پشت سر پسرک وارد خانه می شود. یک چراغ قسمت جلو تراس را روشن کرده و درخت بزرگ و خشکیده نارنج، موزاییک حیاط زیر پاهایش بالا و پایین می روند، حوض چهار گوش که ترکهای عمیق روی آن باعث می شد همیشه نیمه پر باشد و صدای برخورد باران به سطح آب حوض و ایجاد حبابهای کوچک و بزرگ برای محسن آشنا و جذاب است. سطح تراس سه پله از حیاط بالاتر است، تراس از تقاطع دو اتاق به صورت عمودی افقی به وجود آمده است. دو اتاق با درب و پنچره های چوبی و شیشه های ساده؛ همان خانه بدون کوچکترین تغییر. از پله بالا می روند؛ زن میانسالی در آستانه در اتاق ایستاده است محسن سلام می کند زن پس از سلام وتعارف او را به اتاق راهنمایی می کند؛ روی بخاری داخل اتاق ظرف آب که درون آن 2 عدد تخم مرغ و سه عدد سیب زمینی با هم درگیر هستند. مادر از علت دیر آمدن پسرش ولیاسهای گلی و پاره اش می پرسد. محسن جواب می دهد و حادثه را برای او شرح می دهد، مادر با آرامش خاصی سرش را تکان می دهد و زیر لب چیزی می گوید و شاید دعایی می خواند. در گوشه اتاق دختر کوچولویی کنار کیف مدرسه و دفتر و کتابهایش بخواب رفته. مادر از اتاق خارج می شود. هوای داخل و خارج اتاق تقریبا به یک اندازه سرد است. در گوشه ای دیگر اتاق چرخ خیاطی مشکی بر روی یک میز چوبی نارنجی قرارد دارد. گویی مادر پسرک با چرخ خیاطی خود چرخ زندگی را می چرخاند. محسن در افکار خود غرق گشته است؛ صدای ساعت شماته دار روی طاقچه گچی محسن را بخود می آورد. مادر با سینی وارد می شود مقداری سبزی، نمک و فلفل ، چند تکه نان بیات. با دست گیره ظرف را کنار سینی می گذارد دیگر آبی درون ظرف نمانده است. مادر تعارف می کند پسرک از مادرش می خواهد که او هم چیزی بخورد ولی می گوید که سیر است. محسن از نگاه مادر می داند که دروغ می گوید، محسن تکه ای سیب زمینی آب پز را بر می دارد در دهان خود می گذارد بلند می شود. با دست خود اشاره می کند که الان بر می گردد و از اتاق خارج می شود. با هندوانه ای در دست بسته ا ی آجیل و یک جعبه شیرینی و کیسه ای از میوه به داخل اتاق بر می گردد و از پسرک می خواهد چاقو بیاورد. گویا قصد دارد شب یلدا را در کنار آن خانواده بگذراند. هندوانه با ضربه چاقو به دو نیم می کند هندوانه ای چون قند سفید که با لبخند مادر و پسرک و لبخند خود محسن شیرینی خاصی پیدا می کند، با خنده های آنها که حالا تقریبا شبیه قه قهه شده خواهر پسرک نیز بیدار می شود. در حالت خواب و بیداری سلام می کند، محسن دست نوازشی بر سر او می کشد؛ دختر با چهره بهت زده به او نگاه می کند. از نگاه معصومانه او در می یابد از مهر پدر محروم بوده است، قاب عکس کوچک و رنگ پریده روی دیوار فرضیه اش را کامل می کند. عکسی که چهره آشنا دارد برای او، فکر می کند او را می شناسد و یا .... زنگ تلفن همراه – سلام الان حرکت میکنم – باشه – الان می آم – خدا حافظ. کنار در اتاق در حال پوشیدن کفشهایش است از همه خدا حافظی می کند مادر از پسرش می خواهد محسن را تا بیرون منزل بدرقه کند – باران تقریبا بند آمده است صدای شرشر آب از ناودان حلبی آهنگ دلنشینی می نوازد - ابرها به سرعت از جلو روی ماه در حرکت اند ، قطرات درشت آب روی شاخه های خشکیده درخت نارنج و بازتاب نور مهتاب در آن مانند گردنبندی از الماس می درخشند. محسن سوار ماشین است کارت ویزیت خود را با چند عدد اسکناس درشت به پسرک می دهد پسرک به زحمت پول را می پذیرید؛ محسن از پسرک خدا حافظی می کند هر بار که لاستیک ماشین به چاله های کوچه خاکی می افتد دریای آب به اطراف پخش می گردد. ماشین در سیاهی کوچه از نگاه پسرک گم می شود – صدای بسته شدن درمنزل**** خیابان خلوت شده، طبیعت شب سکوت و بازتاب نور چراغهای شهر روی خیابون خیس جلوه ای رویایی و رومانتیک را به نمایش گذاشته؛ محسن ماشینش را کناری پارک کرد و دوربین فیلمبرادری خود را از صندلی عقب برداشت از ماشین پیاده شد و مدتی از آن صحنه ها فیلم گرفت. جویهای کنار خیابان از آب لبریز بود و قوطی های خالی نوشابه و برخورد آن با هم سمفونی شادی را اجرا می کنند، برخورد دانه های ریز شبنم روی گونه هایش او را نوازش می دادند و بوی باران تو شب مهتاب اونو مدهوش کرده . احساس آزادی احساس رهایی وآرامش تمام اتفاقات آن شب را فراموش کرد. تا خانه راهی نمانده بود ماشین را روشن کرد. به خانه که رسید جز چراغ جلو درب ورودی بقیه چراغها خاموش بودند ؛ به آرامی وارد خانه شد جعبه شیرینی و آجیل و پاکت میوه ها را روی میز اوپن آشپزخانه گذاشت. ستاره و سحر خوابیده بودند کوهی از ظرف غذا روی ظرفشوی ایجاد شده بود؛ روی کاناپه کنار شومینه خود را ولو کرد؛ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود پلکهایش سنگین شده بود شعله های آتش شومینه با ریتم خاصی می رقصیدند بدون هیچ کوششی به خواب رفت خوابی عمیق انگار یک هفته بیداری کشیده بود چشمانش زیر پلکهایش می لرزید شاید کابوس می دید پیشانیش عرق کرده بود ضربان قلبش تندتر می زد قطره آبی از بالا بر روی گونه اش ریخت با خود اندیشید که شاید دوباره سقف خانه چکه می کند از باران دیشب. پاهایش لمس شده بود احساس سرما می کرد شاید شومینه خاموش شده چشمانش را بسختی گشود سیمای ستاره با چشمانی غرق در اشک با شمعی در دست که نیم رخ صورتش روشن بود بر بالین خود دید، دانست برق رفته است ولی چرا ستاره گریه می کند ناگهان بیاد سحر دخترش افتاد شاید برایش اتفاقی افتاده با صدایی خفه چند بار سحر را صدا کرد ولی آنقدر بی صدا می گفت که حتی ستاره هم در کنارش نمی شنید. صدای باران را می شنید ولی دیشب که هوا صاف شده بود چرا دوباره باران می بارد؛ صدای مبهم قرآن می آمد. گوشش را تیز کرد صدا آشنا بود صدای مادر پسرک، ولی او در خانه آنها چه می کند؟ کی آمده و... در خانه خود احساس غریبی می کرد فضای خانه برایش مرموز شده بودند. کم کم چشمانش به نور محیط عادت کرد می خواست با تمام وجود جیغ بکشد شاید از آن کابوس رهایی یابد. او در خانه آن پسرک چه می کرد؟ یا خانه کودکی خود. دستان گرم ستاره صورتش را نوازش میداد. می خواست از جایش برخیزد ولی انگار به تخت بسته شده بود اختیار پاهایش را از دست داده بود حرکت سرما از سمت پاها به طرف بالا را احساس می کرد. شمع کنارش خاموش شده بود دستش در دستان ستاره گره خورده بود ناگهان نوری سفید اتاق را روشن کرد هیچ چیز را نمی دید هیچ چیز را نمی شندید حتی نفس خودش را //* سکوت مطلق و دیگر هیچ* //. پایان ////عشق یعنی هست و هستی را در آتش سوختن / عشق یعنی ساختن مانند شمعی سوختن///

 


 


86/9/29::: 1:37 ع
نظر()
  
  

پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.

من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.

پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:

ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.

وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :

ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟

پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:

ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.

ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.

اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.

اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:

ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.

گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:

ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.

و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:

ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟

پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:

--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.

در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.

مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:

ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...

***

پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:

ــ درس خواندی؟

ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:

--ها، خواندم.

و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:

ــ ها، بچیم، انگلیسی؛

هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.

پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت:

ــ ها، بچیم انگلیسی.

و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.

پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.

صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:

ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.

و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:

ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.

و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:

ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.

ومادرم می گفـت:

ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .

وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که

ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.

ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.

پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.

پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:

ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی

و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:

ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...

و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:

ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟

در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.

***

یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:

ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟

من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:

--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !

مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.

خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:

ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:

-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...

آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.

حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.

حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.

حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.

ختم

1375خورشیدی ، پشاور - پاکستان


86/9/12::: 6:51 ع
نظر()
  
  

سلام
شاید یک سئوال جالبی که این روزا برای همه شما پیش اومده سئوالیه که دیشب برادر کوچولوی من از من پرسید.
اون سئوال اینه که :
این روزا چه خبره توی بسیج که متفاوت با سال گذشته این همه تبلیغات شده؟ به قول برادر کوچولویم امروز چه روزی بود؟
آره خیلی ها می گویند که هر سال هفته بسیج این همه تبلیغات و سروصدا نبود ولی امسال بیشتر شده علت چه بود؟
من جواب رو می گم:
علت اینه که امسال فرمانده معظم کل قوا رهبر عزیزمان فرمان همایش و رزمایش مشترک کلیه نیروهای بسیجی سراسر کشور را برای اولین بار داده است نام این رزمایش اینه(حماسه مقاومت و پایداری).


رهبر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


این نکته از جهات بسیار زیادی دارای اهمیت است. به خصوص در این روزهایی که مسئله انرژی هسته ای ایران بر سر هر زبانی افتاده است.
حالا وارد جزئیات نمی شم و فقط می خواهم خاطره خودم را از دیروز صبح و از این رزمایش که در آن شرکت کرده بودم برای شما بنویسم.
------------------
روز یکشنبه ظهر فرمانده من با من تماس گرفت و گفت که فردا صبح باید با تجهیزات کامل جلوی سپاه آماده باشم و به نیروهای زیر دستم هم خبر بدم که همگی سر ساعت 8 آنجا حاضر باشند.
من هم شب به نیروها زنگ زدم و همه را خبر کردم.
فردا صبح به عشق پاسخ به ندای رهبرم و انجام دستور ایشان زودتر از هر روز از خواب بلند شدم و نماز خواندم و رفتم لباسامو پوشیدم که آماده رفتن بشم.
موقعی که از درب اتاق به داخل حیاط رفتم یک لحظه نزدیک بود از سرما داد بزنم. بی نهایت هوا سرد شده بود. بر عکس همه روزای قبل.
ولی باز هم با این وجود توی این هوای سرد سوار بر موتور به عشق رهبری به سوی مقر فرماندهی حرکت کردم.
وقتی به آنجا رسیدم دیگه از شدت سرما دستمام جون نداشت و گوشام دیگه درست و حسابی چیزی نمی شنید.
بگذریم از جزئیات.
فقط می خوام بدونید که آخر اینا چی میشه!
بعد از تحویل گرفتن باتون و سپر به صورت ستونی عازم استادیوم شرکت نفت گچساران شدیم.
از حوادث بین راه هم بگذریم ولی از این یکی نمی تونم بگذرم یه حادثه خنده دار که می نویسم:
کمی بالاتر از سپاه در پیش دکه آزادی البته روبه روی آن و آنطرف خیابان چند کارگر با یک بیل مکانیکی داشتند کار می کردند و در حال صبحانه خوردن بودند.
وقتی که ما را در حال گذر از آنجا دیدند آنقدر حواسشان پرت شد و به بسیجی ها نگاه می کردند که چند تا الاغ که معلوم نبود از کجا و از کدام عشایر اطراف به آنجا آمده بودند یکی از آن الاغ ها رفت و نانی که در سفره آنها بود را به دهن گرفت و فرار کرد.
وای حالا ندو و کی بدو!
مرده دوید دنبال الاغ ولی بعد پیش خودش فکر کرد من برای چی دنبال اون می دوم!!!!!!!!!
ما دیگه روده توی شیکممون نموند.
بعد از رسیدن به استادیوم پس از مستقر شدن نیروها در مکان ها خاص خود قرار شد که ساعت 10 همراه با کل کشور و از طریق رادیو مرایم اجرا شود.
همین طور هم شد و با پخش مراسم با سرود جمهوری اسلامی ایران مراسم آغاز شد و این تنها قسمتی از رزمایش ما بود که با کل کشور یکی بود.
بعدش به دلیل مشکلات صوتی ارتباط قطع شد و گاهی برقرار می شد و دوباره خراب ...
خلاصه براتون بگم من این همه راه اومدم که به ندای رهبر عزیزم پاسخ بدم و به قول همه بسیجیان بگویم:
ما گردان عاشورا رهبریم و تا آخر ایستاده ایم و منتظر ندای رهبریم و به بیان سادتر:
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد------- ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد
بله من که منتظر بودم بیانات رهبر عزیزم را از تریبون بشنوم به همین دلایل صوتی و تصویری حتی یک ثانیه از آنها را نشنیدم و در عوض فرماندار و فرمانده سپاه سخنرانی کردند.
و من با ناراحتی از این مراسم بیرون آمدم و پیش خودم می گفتم این بود رزمایش این بود حماسه مقاومت و پایداری واقعا خجالت آوره که یک آمپلی فایر رو نتونی درست روی هم ببندی.
البته پارچه ای در بالای جایگاه بود که روی آن نوشته شده بود: حماسه مقاومت و پایداری گچساران 5 آذر 86 و این پارچه برای مدت خیلی کوتاهی پا بر جا ماند و با وزش بادی از جای در آمد و سربازی را برای بستن دوباره آن فرستادن بالا.
این سرباز بیچاره نزدیک بود سر بخوره و از اون بالا بیفته پایین. فقط می دونم اگه خبرنگار اخبار بیست و سی بود حتمن این حادثه رو سوژه قرار می داد.
این سرباز دقیقا از اول مراسم تا نزدیکای آخر مراسم گیر این پارچه بود و این طرف رو که می بست و می رفت طرف دیگه رو درست کنه دوباره آنطرف باز می شد!!!!!
این هم بماند...
می گفتم:
من ناراحت از این حوادث و این گونه اجرا کردن مراسم پس از انجام رژه حماسی استادیوم را به طرف مقر سپاه ترک کردم و پس از تحویل دادن تجهیزات تنهایی به سمت خانه خاله ام که موتورم را آنجا زده بودم راه افتادم.
کمی که جلو رفتم هر ماشینی که رد میشد یک جوری منو نگاه می کرد.
آخه من از همان خانه با لباس پلنگی آمده بودم و لباسامو عوض نکرده بودم.
نگاه های عجیب و قریب.
من هم سرمو پایین انداخته بودم و راه می رفتم.
ناگهان یکی از اتوبوس های بچه های دبستانی از آنجا رد شد و این بچه ها از شیشه بیرون آمدند و برای من دست تکان دادند و به من سلام کردند و می گفتند: چطوری بسیجی، خیلی چاکریم بسیجی.
منم برای آنها دست تکان دادم و حس بدی که از این مراسم داشتم از یادم رفت و می شه گفت روحیه تازه ای گرفتم و دستمزد تحمل این سختی ها رو گرفتم.
خوشحال بودم که حداقل کسانی هستند که هنوز این بسیجی ها را به شکل واقعی و اصلی آنها دوست دارند و می شناسند.
آره مراسمی که حتی گوشه از فرمایشات مقام معظم رهبری را پخش نکرد و تنها در پایان به اعطای جوایز به نفرات نمونه سال گذشته بسنده کرد و افرادی که به نظر من بیشتر آنها لیاقت آن جوایز و لوح های تقدیر را نداشتند.
بله این بود خاطره خوب من از این روز بزرگ روزی که وقتی در مراسم بودم از آمدن خودم در مراسم پشیمان بودم و دلم می خواست که در خانه می ماندم و از تلویزیون مراسم را می دیدم و فرمایشات مقام معظم رهبری را می شنیدم......
ولی با این دلگرمی پشیمیونی من از بین رفت و با دلی شاد به خانه برگشتم و از بسیجی بودن خود احساس افتخار می کردم.
و دیدم که به مناسبت هفته بسیج مطلبی در وبلاگ ننوشته ایم گفتم یک چیزی نوشته باشم.

هفته بسیج مبارک............
----------------------
خیلی دلم می خواست از این مراسم برای شما عکس تهیه کنم ولی متاسفانه مهیا نشد.
ان شاء الله در فرصت های بعدی...
خوب دیگه
دلاتون شاد و زنده و بسیجی وار بمونه
شهدا رو هم فراموش نکنید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


به امید پیشرفت روز افزون ایران اسلامی مان


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دعای فرج آقا مولانا صاحب الزمان هم فراموش نشه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حق یارتان
یا علی


86/9/6::: 5:54 ص
نظر()
  
  
 

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند ، کودک نشنید

سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن

رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد

کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خدایا بگذار ببینمت

ستاره ای بدرخشید ولی کودک توجه نکرد

کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده

و یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید

کودک با نامیدی گریست

خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد

ولی کودک پروانه رو کنار زد و رفت


86/8/6::: 5:56 ص
نظر()
  
  
   1   2      >